مذهبی - تشنه ولایت

مروری بر ادیان و مذاهب - زندگی چهارده معصوم - مناسبت های مذهبی - مدیر خانم رشیدی

مذهبی - تشنه ولایت

مروری بر ادیان و مذاهب - زندگی چهارده معصوم - مناسبت های مذهبی - مدیر خانم رشیدی

داستان (۶)

 

آب کشیدن نماز شب

چه روز فرخنده ایست هفده ربیع الاول روز ولادت نخست مرد تکامل یافته اسلام، روز تجلی نور حق بر عالم هستی، نور تو ای محمد (ص) تجلی یافت بر جهالت مردمان کوته بین و کژ اندیش، آری تو آمدی؛ تویی که از نظر اراده بی نظیری و باعزم و اراده ی استوار خویش به هم راه کتاب آسمانی، زن را کرامت بخشیدی و سیاه و سفید را یکی خواندی و با قدرت زور گویان جهان جنگیدی و یاور و دل داده ای برای مظلومان ستم دیده گشتی. تو آمدی و خودمان را به خود شناساندی و نور حق را بر ما هویدا ساختی و بعد از تو علی (ع) آمد، فاطمه (س) و فرزندانش به دنبال راه تو آمدند و پرتوهای نور حق را بر سقف جهان گستراندند و کاش و ای کاش که آخرین موعود وعده داده شده ی تو هم می آمد و اسلام تو را دوباره زنده می کرد.

 -----------------------------------------------------------------

الو ... الو ... سلام

الو ... الو ... سلام

کسی اونجا نیست؟!

مگر اونجا خونه ی خدا نیست؟!

پس چرا کسی جواب نمی ده؟!

یهویه صدای مهربون!! که مثل یه صدای فرشته بود جواب داد. بله با کی کار داری کوچولو؟!!

خدا هست؟! باهاش کار داشتم قول داده امشب جوابمو بده.

بگو من می شنوم.

پسرک از او پرسید: مگه تو خدایی؟! من با خدا کار دارم.

آن صدای مهربان گفت هر چی می خوای به من بگو قول می دم به خدا بگم.

کودک با صدای بغض آلود پرسید: یعنی خدا منو دوست نداره؟!

فرشته ساکت بود ولی بعد از مکث کوتاهی جواب داد: نه خدا خیلی دوستت داره. مگر کسی می تونه تو رو دوست نداشته باشه؟!

بلور اشکی در چشمان پسرک حلقه زد و بر روی گونه اش غلطید بعد با همان صدای بغض آلود گفت: اصلا اگر نگی خدا باهام حرف بزنه گریه می کنم.

بعد از چند لحظه سکوت؛

همان صدا به گوشش رسید که می گفت بگو زیبا کوچولو بگو. هر آن چه را که بر دلت سنگینی می کنه بگو.

دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه می کرد و می گفت: خداجون، ای خدای مهربون، ای خدای قشنگ می خواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم؛ تو رو خدا.

چرا؟! این مخالف تقدیره؛ چرا دوست نداری بزرگ بشی؟!

آخه من خیلی خدا رو دوست دارم قد مامانم؛ تا آسمان. اگر بزرگ بشم نکنه یه وقت مثل بقیه فراموشش کنم؟! نکنه یادم بره که یه روزی بهش زنگ بزنم؟! نکنه یادم بره هر شب باهاش قرار داشتم؟! مثل بقیه که بزرگ شدند و حرف منو نمی فهمن. مثل بقیه که بزرگن و فکر می کنن که من الکی می گم با خدا دوستم. مگر من با خدا دوست نیستیم؟! پس چرا کسی حرفمو باور نمی کنه؟! خدا جون چرا بزرگا حرفاشون سخته؟! مگه این طوری نمی شه باهات حرف زد.

آن صدای مهربان گفت بله پسرم: آدما وقتی که بزرگ می شن فراموش می کنند که یک خدایی دارند کاش همه مثل توبه جای خواسته های عجیب، از خدا، خود خدا را می خواستند کاش همه مثل تو خدا را برای خودش و نه برای خودخواهی های شان صدا می کردند. دنیا برای تو کوچکه بیا برای همیشه کوچک بمان و هرگز بزرگ نشو.

کودک کنار گوشی لبخندی زد و به خواب رفت!!!.

 -----------------------------------------------------------------

از کرامات حضرت معصومه (س)

تقریباً در سال ١۳۲١ شمسی بود که روزی در مغازه دوستم حاج غلام علی نشته بودم که ناگاه رفیق ما برخاست و به عقب مغازه رفت و مقداری خرما آورد و شروع به خیرات کرد. از او پرسیدم: نذر کرده ای؟ گفت: آری، این خرما را به نیت حضرت معصومه (س) خیرات می کنم و آن شرحی دارد که برای تو تعریف خواهم کرد. بعد پیش من آمد گفت: من شاگرد ارسی دوزی بودم که روزی سه صناری تقریباً معادل یک سوم ریال به من مزد می داد. شب ها با این پول یک نان سنگک می خریدم و به خانه می بردم تا اگر مادرم غذا تهیه کرده باشد با آن نان بخوریم و در غیر این صورت نان را خالی می خوردیم؛ چون مدتی بود که پدرم فوت شده بود و ما با پیسی و فقر زندگی می کردیم. در آن زمان استادم الاغی داشت که هر روز نزدیک به غروب سوار آن می شد و به طرف میدان تره بار می رفت و خورجین الاغش را پر از گوشت و نان و خربزه و هندوانه و سبزی و ... می کرد و به خانه باز می گشت. من هم پیش خود می گفتم: آیا روزی می شود که من هم الاغ و دکانی مثل استادم داشته باشم و مانند او به بازار بروم و خورجینم را پر از گوشت و نان کنم و به خانه باز گردم. مدتی گذشت تا آن که روزی در جمع بچه ها و جوان ها نشته بودیم و هر کدام از آن ها راجع به کرامات حضرت معصومه (س) حرفی می زدند، مثلاً می گفتند که ما فلان چیز، یا خانه، یا پول و سرمایه را از حضرت معصومه (س) گرفته ایم و من تعجب می کردم و با خود می گفتم که ما حضرت معصومه (س) را در قم داشته باشیم و از توسل به او مضایقه نماییم؟ آن روز وضو گرفتم و به حرم ایشان مشرف شدم و از آن کریمه اهل طه تقاضای حاجت نمودم و بعد از دعا و نیایش هم به خانه بازگشتم و خوابیدم. صبح روز بعد همانند جمعه های دیگر غذای ظهرم را که یک تکه نان خالی بود به کمر بسته و به طرف جمعه بازار حرکت کردم تا خرید و فروش حیوانات را تماشا کنم. تا نزدیک ظهر در آن جا ماندم و برای ظهر به خانه باز گشتم. جمعه ی هفته بعد نیز از خانه بیرون آمدم تا به جمعه بازار بروم ناگهان پیرمرد همسایه ی را دیدم که او هم با الاغش به سمت جمعه بازار می رفت. به او رسیدم و سلام کردم و به اتفاق هم به راه افتادیم. در همین اثنا پیرمرد همسایه از من پرسید: غلام علی کجا می روی؟ گفتم: به جمعه بازار پیرمرد گفت: من هم به آن جا می روم تا این الاغ را بفروشم؛ گفتم: من هم می خواستم یک الاغ بخرم ولی تا کنون پولی پس انداز نکردم. پیرمرد گفت: من این الاغ را سی ریال قیمت کرده ام، ولی بیست و هفت ریال به تومی فروشم. آن گاه لجام و افسار الاغ را به دست من داد و گفت: این الاغ مال تو و هر وقت پولش را داشتی به من بده. گفتم: من نه پول دارم و نه جا و نه آذوقه که برای نگهداری این حیوان کافی باشد و مادرم هم اجازه نمی دهد که خر بخرم. پیرمرد گفت: من و شما و الاغ همه در همین کوچه هستیم و طویله الاغ نیز مقابل خانه شماست. غذای او را هم تا بهار آماده کرده ام، تو برو و از طویله و آذوقه من استفاده کن و همان بیست وهفت تومان را بده. من هر چه به پیرمرد التماس کردم که خر را نمی خواهم نشنید و الاغ را به من داد و رفت. من الاغ را سوار شدم و به شکرانه آن به مسجد جمکران رفتم و دعا کردم بعد از ظهر بازگشتم و الاغ را در طویله ی مقابل خانه یمان بستنم و آب و علفی نیز برای او محیا کردم به خانه بازگشتم ولی به مادرم حرفی نزدم. صبح الاغ را سوار شدم و به طرف مغازه استادم رفتم بعد مقداری دورتر از مغازه الاغ را بستم و مغازه را باز کردم. کم کم دیگر شاگردهای استاد هم آمدند و مشغول به کار شدند. ساعتی نگذشته بود که استادم آمد و گفت: بچه! این الاغ مال کیست که او را این جا بسته و رفته؟ این حیوان کثیف است و این جا مگس جمع شده است. من که نمی دانستم حسادت چه معنایی دارد به استادم گفتم: این الاغ مال من است. تا این حرف را زدم به من نگاهی کرد و گفت: تو به اجازه ی کی الاغ خریده ای؟ از جای خود بلند شد و چوبی برداشت و به جان من افتاد و مرا از مغازه بیرون کرد. من هم مأیوس و نا امید در فکر بودم که اگر شب یک نان به خانه نبرم مادرم مرا خواهد کشت برای همین به مغازه ی پیرمردی که نزدیک مغازه مان بود رفتم و قصه ام را برای او تعریف کردم. پیرمرد به من گفت: غلام علی! تا کی می خواهی شاگرد او باشی؟! بیا این دکان مرا بخر و پول آن را کم کم به من بده. این دکان را هفت تومان قیمت کرده اند و من نداده ام اما به تو به همان هفت تومان می دهم. آن گاه پیرمرد از من پرسید: آیا از این کفش های بچه گانه دوخته ای؟ گفتم: آری من می توانم هر نوع کفش مردانه و زنانه و چرم همدانی بدوزم. پیرمرد گفت: خیلی خوب؛ این کفش های بچه گانه را حاجی مصطفی خریداراست وهرچه من می دوزم باز می گوید که کم است. این را گفت و پیش بند بلند ی که کارگران قدیمی روی لباس شان می انداختند به گردن من انداخت و رفت؛ هر چه گفتم نمی خواهم و پول ندارم به حرفم گوش نکرد. من هم مشغول کار شدم، حدود بیست جفت کفش دوخته بودم که سر و کله ی شاگرد حاجی مصطفی پیدا شد و گفت: این پیرمرد کجا رفته؟ گفتم: من دکان او را خریده ام. گفت: این پیرمرد روزی ده جفت کفش بچه گانه به ما تحویل می داد و ما همیشه معطل و منتظر بودیم. آیا تو می توانی بیشتر از آن بدوزی گفتم: آری تا به حال بیست جفت کفش دوخته ام این ها را ببر و از فردا هم روزی سی جفت به شما می دهم. شاگرد حاجی مصطفی خوشحال شد و رفت. طولی نکشید که برگشت و مبلغ پنج تومان آورد و گفت: حاجی مصطفی سلام رساند و گفت: حتماً روزانه سی جفت بدوز و جنس هم هر چه می خواهی از مغازه ام ببر. در آن موقع من متوجه شدم که در عوض در آمد قبلی در حدود صد و پنجاه برابر پول کسب کرده ام. درهمین فکرها بودم که دیدم پیرمرد صاحب مغازه سوار بر الاغ به طرف من بازگشت، پیش خود گفتم: ای داد و بی داد، پیرمرد از قولش برگشته و الاغ را پس آورده ولی با کمال تعجب دیدم پیرمرد پیش من آمد و سلام کرد و گفت: پسرم؟ این قباله دکان که گفته بودم برایت می آورم ولی تو فکر نکردی که الاغ به درد من نمی خورد، این الاغ مال خودت. اگر حاجی برایت پول آورده مقداری از آن را به من بده گفتم: بله و دو تومان از آن پول را به او دادم. او نیز از الاغ پیاده شد و خداحافظی کرد و رفت. ولی پیش از رفتن گفت: الان می روم و یک ماه دیگر می آیم. من خوشحال از این موضوع سوار بر الاغم شدم و به میدان رفتم و مانند استادم خُرجینم را پر از خرت و پرت کردم و به خانه بازگشتم. مادرم سؤال کرد این ها را از کجا آورده ای؟ من بعد از کلی دعوا و گریه به او فهماندم که این ها را از حضرت معصومه (س) گرفته ام و او راضی و خوشنود شد. روز بعد به مغازه ام رفتم و آن جا را مرتب کردم و مشغول کار شدم. در حین کار بودم که متوجه شدم استادم در حالی که چوبی در دست دارد به طرف من می آید، او آمد و گفت: برخیز و برو و در دکان من مشغول کارت شو و روزی یک سوم قران را هم بگیر بعد با چوب محکم به کمر من نواخت به طوری که فریادم بلند شد. همسایه ها نزدیک آمدند و گفتند: نمی خواهد شاگرد تو باشد، چرا بچه ی مردم را می زنی؟ به هر حال بعد از این ماجرا بود که من مشغول به کار شدم واز برکت عنایت حضرت معصومه (س) روز به روز کارم بهترشد به همین دلیل در هر شب جمعه مقداری خرما برای آن حضرت خیرات می دهم.

پس ای مسلمانان! تا می توانید برای حصول مقاصد دنیوی و اخروی خود دست  به دامن خاندان اهل بیت (ع) شوید؛ زیرا خداوند عزوجل این خاندان را وسیله تمسّک و تقرّب به درگاه با عظمت خویش قرار داده است.

-----------------------------------------------------------------

شناخت خدا

فردی با خدا نجوا کرد: که با من حرف بزن! همان وقت چکاوکی در چمن زار آواز خواند، ولی وی نشنید.

دوباره آن شخص فریاد زد: خدایا با من صحبت کن که ناگاه! آذرخشی در آسمان غرید، ولی او نفهمید.

در آخر از خدا خواست که معجزه ای نشان بدهد! که کودکی متولد گشت، ولی باز هم متوجه نشد.

بالاخره در نا امیدی گریه کرد و گفت: خدایا پیش من بیا و بگذار تو را بشناسم.

ناگهان پروانه ای نزد او آمد! ولی وی بال هایش را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود، از آن جا دور شد.

 -----------------------------------------------------------------

خاطره ای از دکتر شریعتی

آن زمان که در زندان پاریس به سر می بردم، بچه یک دانه ام در بیمارستان رسمی دولتی بستری بود؛ کسی که در آن غربت وهم انگیز، تنها مایه ی انس و دل گرمی ام شد. هر چند روز یک بار با هول و هراس و گرفتاری و سختی خودم را برای عیادتش به او می رساندم؛ بدین منظور به کمک یکی اقوامم به صورت کاملاً پنهانی هفته ای یکی دو بار، گاه هر شب پیشش می رفتم، خودم را به تختش می رساندم تا با هم درد دل کنیم و یک دیگر را تسلی بخشیم. دست های کوچکش را در دستم می گذاشتم و با حرف زدن، به او آرامش می دادم. به او می فهماندم که بیماری غربت است و خیلی سخت! ولی تو تنها نیستی؛ درست است که محبوسم اما به هر حال، فکر بکن که در این مملکت بیگانه پدری داری؛ کسی هست که اگر کاری از دستش ساخته نیست لااقل دلش پیش توست.

اما یه روز که به خاطر تب شدیدش خیلی حالش بد شد، حرف بدی زد که در تمام عمرم سخنی بدان سختی و تلخی تصور هم نمی کردم. خیلی در من اثر کرد. گفت: "تو، برای من و دیدن من نیست که به این جا می آیی و با من حرف می زنی، بلکه به خاطر این است که به این بهانه بتوانی از زندان بیرون بیایی تا چند ساعتی را در هوای آزاد باشی؛ شهر و رهایی و آزادی را حس کنی؛ بیمارستان را ببینی!!"

چه حالی پیدا کردم! خدایا! هیچ چیز هم نمی توانستم بگویم حتی جرأت غصه خوردن هم نداشتم، چون بچه ام بد حال بود و نباید او را ناراحت می کردم! آخ! نمی دانستم که اجباراً درد رنجی را احساس نکردن چقدر سخت است؟ سخت تر از هر رنجی در عالم حتی نویسندگی؛ غصه نخوردم، هر روز هم به عیادتش می رفتم اما نمی دانم چرا زبانم توان حرف زدن هم نداشت. محبت پدری را ببین! دلم نمی آید که از او عصبانی باشم. چه رنجی می برم که از حرفش آزرده نباشم. چه حالت عجیب و دشواری است! امشب باز پریشانی تازه ای دارم، هیچ کس با چنین حالی آشنا نیست؛ حتی غم ما و رنج هایم هم مخصوص خودم است، یک جور دیگری می باشد. چرا این جور؟!

-----------------------------------------------------------------

برای سخن آغاز ...

کودک نجوا کرد: خدایا با من حرف بزن ...

مرغ دریایی برای او خواند و کودک نشنید ...

سپس فریاد زد: خدایا با من حرف بزن ...

رعد در آسمان پیچید اما او گوش نداد ...

کودک نگاهی به اطرافش کرد گفت: خدایا پس بگذار ببینمت ...

ستاره ای درخشید ولی باز او توجه ای نکرد ...

کودک فریاد زد: خدایااااااااا به من معجزه ای نشان بده ...

و یک زندگی متولد شد اما کودک نفهمید ...

او با نا امیدی گریست ...

خدایا با من در ارتباط باش، بگذار بدانم اینجایی ...

بنابراین خدا پایین آمد و کودک را لمس کرد ...

               

                          ولی کودک پروانه را کنار زد و رفت ...

-----------------------------------------------------------------