مذهبی - تشنه ولایت

مروری بر ادیان و مذاهب - زندگی چهارده معصوم - مناسبت های مذهبی - مدیر خانم رشیدی

مذهبی - تشنه ولایت

مروری بر ادیان و مذاهب - زندگی چهارده معصوم - مناسبت های مذهبی - مدیر خانم رشیدی

حضرت معصومه (س) (۲)

 

از کرامات حضرت معصومه (س)

تقریباً در سال ١۳۲١ شمسی بود که روزی در مغازه دوستم حاج غلام علی نشته بودم که ناگاه رفیق ما برخاست و به عقب مغازه رفت و مقداری خرما آورد و شروع به خیرات کرد. از او پرسیدم: نذر کرده ای؟ گفت: آری، این خرما را به نیت حضرت معصومه (س) خیرات می کنم و آن شرحی دارد که برای تو تعریف خواهم کرد. بعد پیش من آمد گفت: من شاگرد ارسی دوزی بودم که روزی سه صناری تقریباً معادل یک سوم ریال به من مزد می داد. شب ها با این پول یک نان سنگک می خریدم و به خانه می بردم تا اگر مادرم غذا تهیه کرده باشد با آن نان بخوریم و در غیر این صورت نان را خالی می خوردیم؛ چون مدتی بود که پدرم فوت شده بود و ما با پیسی و فقر زندگی می کردیم. در آن زمان استادم الاغی داشت که هر روز نزدیک به غروب سوار آن می شد و به طرف میدان تره بار می رفت و خورجین الاغش را پر از گوشت و نان و خربزه و هندوانه و سبزی و ... می کرد و به خانه باز می گشت. من هم پیش خود می گفتم: آیا روزی می شود که من هم الاغ و دکانی مثل استادم داشته باشم و مانند او به بازار بروم و خورجینم را پر از گوشت و نان کنم و به خانه باز گردم. مدتی گذشت تا آن که روزی در جمع بچه ها و جوان ها نشته بودیم و هر کدام از آن ها راجع به کرامات حضرت معصومه (س) حرفی می زدند، مثلاً می گفتند که ما فلان چیز، یا خانه، یا پول و سرمایه را از حضرت معصومه (س) گرفته ایم و من تعجب می کردم و با خود می گفتم که ما حضرت معصومه (س) را در قم داشته باشیم و از توسل به او مضایقه نماییم؟ آن روز وضو گرفتم و به حرم ایشان مشرف شدم و از آن کریمه اهل طه تقاضای حاجت نمودم و بعد از دعا و نیایش هم به خانه بازگشتم و خوابیدم. صبح روز بعد همانند جمعه های دیگر غذای ظهرم را که یک تکه نان خالی بود به کمر بسته و به طرف جمعه بازار حرکت کردم تا خرید و فروش حیوانات را تماشا کنم. تا نزدیک ظهر در آن جا ماندم و برای ظهر به خانه باز گشتم. جمعه ی هفته بعد نیز از خانه بیرون آمدم تا به جمعه بازار بروم ناگهان پیرمرد همسایه ی را دیدم که او هم با الاغش به سمت جمعه بازار می رفت. به او رسیدم و سلام کردم و به اتفاق هم به راه افتادیم. در همین اثنا پیرمرد همسایه از من پرسید: غلام علی کجا می روی؟ گفتم: به جمعه بازار پیرمرد گفت: من هم به آن جا می روم تا این الاغ را بفروشم؛ گفتم: من هم می خواستم یک الاغ بخرم ولی تا کنون پولی پس انداز نکردم. پیرمرد گفت: من این الاغ را سی ریال قیمت کرده ام، ولی بیست و هفت ریال به تومی فروشم. آن گاه لجام و افسار الاغ را به دست من داد و گفت: این الاغ مال تو و هر وقت پولش را داشتی به من بده. گفتم: من نه پول دارم و نه جا و نه آذوقه که برای نگهداری این حیوان کافی باشد و مادرم هم اجازه نمی دهد که خر بخرم. پیرمرد گفت: من و شما و الاغ همه در همین کوچه هستیم و طویله الاغ نیز مقابل خانه شماست. غذای او را هم تا بهار آماده کرده ام، تو برو و از طویله و آذوقه من استفاده کن و همان بیست وهفت تومان را بده. من هر چه به پیرمرد التماس کردم که خر را نمی خواهم نشنید و الاغ را به من داد و رفت. من الاغ را سوار شدم و به شکرانه آن به مسجد جمکران رفتم و دعا کردم بعد از ظهر بازگشتم و الاغ را در طویله ی مقابل خانه یمان بستنم و آب و علفی نیز برای او محیا کردم به خانه بازگشتم ولی به مادرم حرفی نزدم. صبح الاغ را سوار شدم و به طرف مغازه استادم رفتم بعد مقداری دورتر از مغازه الاغ را بستم و مغازه را باز کردم. کم کم دیگر شاگردهای استاد هم آمدند و مشغول به کار شدند. ساعتی نگذشته بود که استادم آمد و گفت: بچه! این الاغ مال کیست که او را این جا بسته و رفته؟ این حیوان کثیف است و این جا مگس جمع شده است. من که نمی دانستم حسادت چه معنایی دارد به استادم گفتم: این الاغ مال من است. تا این حرف را زدم به من نگاهی کرد و گفت: تو به اجازه ی کی الاغ خریده ای؟ از جای خود بلند شد و چوبی برداشت و به جان من افتاد و مرا از مغازه بیرون کرد. من هم مأیوس و نا امید در فکر بودم که اگر شب یک نان به خانه نبرم مادرم مرا خواهد کشت برای همین به مغازه ی پیرمردی که نزدیک مغازه مان بود رفتم و قصه ام را برای او تعریف کردم. پیرمرد به من گفت: غلام علی! تا کی می خواهی شاگرد او باشی؟! بیا این دکان مرا بخر و پول آن را کم کم به من بده. این دکان را هفت تومان قیمت کرده اند و من نداده ام اما به تو به همان هفت تومان می دهم. آن گاه پیرمرد از من پرسید: آیا از این کفش های بچه گانه دوخته ای؟ گفتم: آری من می توانم هر نوع کفش مردانه و زنانه و چرم همدانی بدوزم. پیرمرد گفت: خیلی خوب؛ این کفش های بچه گانه را حاجی مصطفی خریداراست وهرچه من می دوزم باز می گوید که کم است. این را گفت و پیش بند بلند ی که کارگران قدیمی روی لباس شان می انداختند به گردن من انداخت و رفت؛ هر چه گفتم نمی خواهم و پول ندارم به حرفم گوش نکرد. من هم مشغول کار شدم، حدود بیست جفت کفش دوخته بودم که سر و کله ی شاگرد حاجی مصطفی پیدا شد و گفت: این پیرمرد کجا رفته؟ گفتم: من دکان او را خریده ام. گفت: این پیرمرد روزی ده جفت کفش بچه گانه به ما تحویل می داد و ما همیشه معطل و منتظر بودیم. آیا تو می توانی بیشتر از آن بدوزی گفتم: آری تا به حال بیست جفت کفش دوخته ام این ها را ببر و از فردا هم روزی سی جفت به شما می دهم. شاگرد حاجی مصطفی خوشحال شد و رفت. طولی نکشید که برگشت و مبلغ پنج تومان آورد و گفت: حاجی مصطفی سلام رساند و گفت: حتماً روزانه سی جفت بدوز و جنس هم هر چه می خواهی از مغازه ام ببر. در آن موقع من متوجه شدم که در عوض در آمد قبلی در حدود صد و پنجاه برابر پول کسب کرده ام. درهمین فکرها بودم که دیدم پیرمرد صاحب مغازه سوار بر الاغ به طرف من بازگشت، پیش خود گفتم: ای داد و بی داد، پیرمرد از قولش برگشته و الاغ را پس آورده ولی با کمال تعجب دیدم پیرمرد پیش من آمد و سلام کرد و گفت: پسرم؟ این قباله دکان که گفته بودم برایت می آورم ولی تو فکر نکردی که الاغ به درد من نمی خورد، این الاغ مال خودت. اگر حاجی برایت پول آورده مقداری از آن را به من بده گفتم: بله و دو تومان از آن پول را به او دادم. او نیز از الاغ پیاده شد و خداحافظی کرد و رفت. ولی پیش از رفتن گفت: الان می روم و یک ماه دیگر می آیم. من خوشحال از این موضوع سوار بر الاغم شدم و به میدان رفتم و مانند استادم خُرجینم را پر از خرت و پرت کردم و به خانه بازگشتم. مادرم سؤال کرد این ها را از کجا آورده ای؟ من بعد از کلی دعوا و گریه به او فهماندم که این ها را از حضرت معصومه (س) گرفته ام و او راضی و خوشنود شد. روز بعد به مغازه ام رفتم و آن جا را مرتب کردم و مشغول کار شدم. در حین کار بودم که متوجه شدم استادم در حالی که چوبی در دست دارد به طرف من می آید، او آمد و گفت: برخیز و برو و در دکان من مشغول کارت شو و روزی یک سوم قران را هم بگیر بعد با چوب محکم به کمر من نواخت به طوری که فریادم بلند شد. همسایه ها نزدیک آمدند و گفتند: نمی خواهد شاگرد تو باشد، چرا بچه ی مردم را می زنی؟ به هر حال بعد از این ماجرا بود که من مشغول به کار شدم واز برکت عنایت حضرت معصومه (س) روز به روز کارم بهترشد به همین دلیل در هر شب جمعه مقداری خرما برای آن حضرت خیرات می دهم.

پس ای مسلمانان! تا می توانید برای حصول مقاصد دنیوی و اخروی خود دست  به دامن خاندان اهل بیت (ع) شوید؛ زیرا خداوند عزوجل این خاندان را وسیله تمسّک و تقرّب به درگاه با عظمت خویش قرار داده است.

 -----------------------------------------------------------------

زندگی نامه حضرت معصومه (س)

ولادت آن حضرت در روز "اول ذیقعده سال ١٧٣ (ه.ق)" در مدینه منوره واقع شد ولی دیرى نپایید که در همان سنین کودکى با مصیبت شهادت پدربزرگوارش حضرت موسی بن جعفر (ع) در حبس هارون در شهر بغداد مواجه گردید. لذا از آن پس تحت مراقبت و تربیت برادر گرامی اش حضرت على بن موسى الرضا (ع) قرار گرفت چندی بعد یعنی در "سال ٢٠٠ (ه.ق)" و در پى اصرار و تهدید مأمون عباسى (لعنت الله علیه) سفر تبعید گونه حضرت رضا (ع) به مرو صورت گرفت و آن حضرت بدون این که کسى از بستگان و اهل بیت خویش را به همراه ببرند راهى خراسان گردیدند یک سال بعد، حضرت معصومه (س) نیز به شوق دیدار برادر و ادای رسالت زینبی به هم راه عده اى از هم راهان و خویشان خود به قصد خراسان سفر نمود و در هر شهر و محلى مورد استقبال مردم آن دیار قرار گرفت. این جا بود که آن حضرت هم چون عمه بزرگ وارشان حضرت زینب (س) پیام مظلومیت و غربت برادر گرامی خود را به مردم مؤمن و مسلمان آن زمان رسانید و مخالفت خود و اهل بیت (ع) را با حکومت ستم کارانه بنى عباس اظهار نمود. از این جهت به محض ورود کاروانیان حضرت به شهر ساوه عده اى از مخالفان اهل بـیت که از پشتیبانى مأموران حکومتی نیز برخوردار بودند، سر راه او را گرفتند و با هم راهان وی وارد جنگ شدند، در نتیجه این جنگ تقریباً همه مردان کاروان وی به شهادت رسیدند، حتى بنا بر قولی خود آن حضرت نیز مسموم شد در هر حال، یا بر اثر اندوه و غم و یا به جهت مسمومیت از زهر، آن طاهره اهل بیت (ع) بیمار گردید و چون دیگر امکان ادامه راه به طرف خراسان را نداشت به قصد شهر قم حرکت ایشان فرمودند. مرا به شهر قم ببرید، زیرا از پدرم شنیدم که گفتند: شهر قم مرکز شیعیان ما است. پس از این اتفاق در حالى که موسى بن خزرج از بزرگان خاندان اشعرى زمام ناقه آن حضرت را به دوش مى کشید، عده فراوانى از مردم پیاده و سواره گرداگرد کجاوه او در حرکت بودند و بزرگان شهر قم نیز به استقبال وی شتافتند حضرت معصومه (س)، در حدود روز "٢٣ ربیع الاول سال ٢٠١ (ه.ق)" وارد شهر مقدس قم شدند و در محلى که امروز به میدان میر معروف است در مقابل منزل موسى بن خزرج فرود آمدند آن بزرگوار به "مدت ١٧ روز" در این شهر سکنی گزیدند و اکثر اوقات خود را به عبادت و راز و نیاز با پروردگار متعال گذراند. محل عبادت آن حضرت در مدرسه ستیه به نام «بیت النور» بود که هم اکنون محل زیارت ارادتمندان حضرتش می باشد. سرانجام این نبیره فاطمه (س) در روز "١٠ ربیع الثانى" و بنا بر قولى دوازدهم همان ماه از"سال ٢٠١ (ه.ق)" پیش از آن که دیدگان مبارکشان به دیدار برادر روشن شود، دیده از جهان فروبستند و شیعیان را در ماتم مادام خویش به سوگ نشاندند. مردم قم با تجلیل فراوان پیکر مطهرش را به سوى محل صحن و بارگاه کنونی که در آن زمان به "باغ بابلان" مشهور بود انتقال دادند. پس از مراسم دفن موسى بن خزرج سایبانى از بوریا بر فراز قبر شریفش قرار داد تا این که در زمان حضرت امام جواد (ع) فرزندش طاهره اش زینب (س) در "سال ٢٥٦ (ه.ق)" اولین گنبد و بارگاه را بر مزار عمه بزرگوارش بنا نمود و بدین سان تربت پاک آن بانوى بزرگوار قبله گاه قلوب ارادتمندان به اهل بیت (ع) و دارالشفای دل سوختگان عاشق ولایت و امامت شد.

-----------------------------------------------------------------